هم قدم باشهدا
اسلحه اش از کار افتاد. دقت کرد. تیر تو خشابش نبود. خشاب عوض کرد.
همین طور شلیک می کرد که خمپاره ای زمین گیرش کرد.
دویدم طرفش. از سینه اش خون می آمد.
- امدادگر! امدادگر!
امدادگر رسید.
- بدید آمبولانس ببردش عقب.
هرچه رمق داشت، جمع کرد تا بگه:
نه! هنوز چندلحظه از عمرم مونده، من قسم خوردم تا آخرین لحظه دفاع کنم.
شهید که شد، اسلحه اش را نگاه کردیم. تیر تو خشابش نبود.
وبسایت فرهنگی - هنری کانون ولیعصر (عج) مسجدامام جواد (ع)
:: موضوعات مرتبط:
شهدا ,
,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2